آخرین نوشته های ادبی
ده سال با سایت شعر نو

اصلش به هوا رفت.....

ایستگاه قطار

جیغ سرنوشت

کوچ پرستوها

تلخ مثل عسل

«واکاوی نقدهای وارده بر آثار شمس لنگرودی»(20نقد)

پربیننده ترین ها
در حریم اعجاز

نثر ادبی چیست

به دنبال جادو

زبان شعر امروز

وزن دوری و شبه دوری

آخرین اشعار ارسالی

بلبلِ خرمای من،
خوشآمدی.
ببخش که دیگر،
نه دستی مانده برای
در آغوش کشیدنت،
نه خارکی برای
پذیراییات،
و نه
سری
که به پاس احترام فرود
این مطلع به منظور استفاده ی نقالان و شاهنامة خوانان با ذکر منبع و نام سراینده سروده شده است.
تو دانی که بوده است اسفندیار؟
همان پور گشتسپ بی رح

آزادی
تو همانی که بسی مژده به ما میدادی
مَثَل صبح سپیدی که چنین در یادی
خاطرت مانده به نامت چه بنامیکردند؟
در جهانی که بنا گشته به بی بنیادی
با نگاهی، آتشِ جان را چراغان کردهای
در دلِ خاکسترم، خورشید پنهان کردهای
با سکوتت آنچه باید گفت، پنهان گفتهای
رازها را با نگاهِ خویش، عنوان کر

دستم از بهر تمنا سوی جانان شد بلند
شاخه های پُر ثمر از باغبانان شد بلند
همنشین مهربان دل را سر ذوق آورد
در کنار آینه طوطی سخندان شد بلند
ز

قد و قامت خود را ارزیابی کردن
حقیقت را بدرستی وارسی کردن
جامعه خود را فهمیدن
بررسیهای حقیقت گونه در مورد تواناییها کردن
و حال در نگرشی ژرف گونه

هم ره جانان شده ام
گوش به فرمان شده ام
دست ز جانم شسته ام
دل ز همه بریده ام
عهدی که با تو بسته ام
با دیگران شکسته ام
درویش کوی ت گشته ام
دل ز

قلمم را
بر شاخههای یخزدهٔ زمستان آویختم،
تا پاییز
آخرین واژههایم را
برگبهبرگ بر باد دهد...
باران آمد،
جوهر فراموشی ام را شست

سفرهِ دل نزدِ هر کس وا مکن
رازِ خود را هر کجا افشا مکن
از کجا دانی ترا او محرم است
بر ملا شد پس دگر دعوا مکن

باغ گیتی، را تو فصلی گلشنی
در پگاهم، چون شمعی روشنی
عطرِ یاسی، لای دفتر خاطرم
جان شعرم، را تو بانی بودنی
دخـتـر بـاران

باران زد و دوباره دلم تنگِ کوچه شد
کوچه بدون ردِّ تو ، خاموش و بی نقاب
مه در نگاه پنجره ها پَر کشید و رفت
خورشید گم شد از لبِ دیوار بی شتاب
هر
عجب آسان شود چون گرگ این آدم
تو گویی مُردم از غم گویدت شادم
گهی چون دیو و گه تمساح بیچاره
گهی سینه سپر شاهین آزادم
شدی پرپر شقایق، او می

دل من زکودکی بودکه عاشق شد
رویِ رودِ زندگی، شکسته قایق شد
رفت معشوق، ولی دلم عاشق ماند
داغ عشق ورنگ خون ،گل شقایق شد

بازم به وقت دیدارمون
عطر تن ماه رو به پیرهنت زدی
قسم به صدای تیک تاک ساعت روی میز
قسم به گُل رُز
که دوتایی چیدیم و تو دستام خشک شد
عشق من و تو با همه ی عشقای دنیا فرق داره
نیستی و ببینی حتی تو خوابم
تو را تنها نمی زارم
دکتر محمد کیا

و گنجشک ها می آیند
در بهاری که صدای قدمهایش ،
خیلی نزدیک شده است .
اما من ....
هنوز هم شبیه قاب عکس روی دیوارم
و خیلی وقت است که در زمستان ما
آخر من و تو از هم بریدیم
آخر به آخرقصمون رسیدیم
حرفایی رو که باید میگفتیم
با سکوت، به جز بدی نگفتیم
آخرش راهمونو از هم سوا کرد
قلب سنگی مارو بی و

## بیدار شو
بیدار شو
خروسها در لانهها زنجیرناد
صدایشان در طوفان افتاده است
بیدار شو
رودخانه در سنگلاخی مهیب
ارتفاع نخواهد گرفت
درود و سپاسی ز گیلان زمین
زخاور و از باختر تا به چین
به فردوسی آن پیر جان و خرد
که دانا ز شهنامه اش برخورد
به رامش سوی رودکی هم درود
همان پیر فر
نذر کردم یک نظر تا که ببینم خواب او
می رساند خواب ما را به خیال و آرزو
غیر ممکن در جهانِ خواب ممکن میشود
می نشیند رو به رویم ، مینشینم رو به رو

گَهی یادِ تو، چون باران بهاری
گَهی عشقت، چو آتش، بیقراری
نمیدانم چرا این دل، چنین است
گَهی غافل، گَهی در انتظاری
***
گَهی تصویرِ رویت

. . .
همه گویند، کــه در لحظه بـبـاید زی کرد
نــه ز آینده ،هراسی و نـه یاد از دی کرد
. . .
مشکل

شوق رجز خوانی خودکار
من در سرزمین مفلوک دفترم
شکسته است و واژه ها خط به
خط از جوهر اشک آلود خودکارم
در من سرازیر می شوند
در من شور شعر عصیانی
بیش نیست اگر فریادی
از وطن در من به پرواز در نیاید

.
غزل از قند هم شیرین تره همراهِ چای من
که آهسته ولی پیوسته می گیره دعای من
فقط می ترسم احساست بیاره تو همین روزا
یه وقت اون دختر ابرو کمونی ر
عشق تو روزای ابری رو به یادم میاره
کوچههای تنگ شهری رو به یادم میاره
شهری که تو خونههاش غصه نبود
واقعی بود عشقمون قصه نبود
روزا و شباش چه دو

به آخرین تکانِ خداحافظی
به دستی که همه چیز را
مثل خاکستر
فوت می کند در آسمان
فکر می کنم
به آن درخت نا رسیده توت
بهار را از تنه اش بی
پایم به خطا می رود دستم به راه درست
چه نفاقی در فرمان کدام راه و کدام پست
پستچی نامه آورده از تو دارم نامه در خانه
نامه ای پر از عبرت از گذشتگان و

به دنبال خاطره ای تازه
تا برایت از طراوت یک روز بی نظیر
از بازتاب آیینه در گنجشک
از عشق درخت به خورشید بگویم.
به دنبال یک خاطره ی تازه
تا باز نگ

بی تو توان؟ ندارمش
بی تو جهان؟ نخواهمش
بی تو که شد روزگار،
بی تو دمار درآرمش.
بی تو شبم؟ سیاه شود
بی تو دلم؟ تباه شود
بی تو همینه روزگار،
ب

حال دلم باز هوایی شده
عاشق یک دل سنگی شده
در پی یک عشق آسمانی بودم
اما از بد روزگار
عاشق یک عشق زمینی شده
دگر در توانم نیست
عاشق یک عشق بی پایان شده
احساسم خبر از دوری تو می دهد باز
خبر از فراق چندین ساله می دهد باز
رفتهای و هر نفس، در سینهام طوفان شده
خانهام بینور تو، زندان بیدرمان شده
گریه میبارد به شب، یاد چشم روشنات
آسمانِ خاطرم، ابریست و باران شده
غروب جمعه ودلگیریِ شب
سکوت ودردوتنهاییِ پرتب
امیدبارش از ابری سترون
رسیده جانِ تن ازعشق برلب
پرِ پروانه ای دور ازگلستان
دلی بشکسته با یاربُ یارب
من امشب درخیال صورت ماه
ستاره چینم از یک دل مرتب
(تیام باهنر)

کمکم کن که غمت بال و پرم می شکند
بار ِ سنگین ِ جدایی کمرم می شکند
با دو نخ بوسه ی نمدار تو

ای دل بگذر ز سرم به کجا می بریم
از عقل بداشتم دست ؟ به قهقرا می بریم!
گر عقل نبودی و هوش در سراچه فهم
آسان می بود فلسفۀ دل، بی هوا می بریم
آهی 1404/1/3

تو سالاری آری ،
اما سالارِ مگسها
ز وقتی همه چیز را قبضه کردی ،
هجوم آورْد بسوی ما ،
بارانِ شکستها
دُور و بَریهایت ،
همچون حشراتند
یک مُش

شکسپیر،صادق هدایت وجنیدبغدادی
هومر،احمد محمودوابوعلی بلعمی
داستایوسکی،محموددولت آبادی وابوالقاسم قشیری
تولستوی،راسل،صادق چوبک وسیدرضی
دیکنز،هوشنگ

غم ، سمفونی تک ساز
کوک شده زندگی من است
با او مأنوس روزگارم
در جلوت و خلوت
بار بر دوش ذهنم است
در عجبم همزاد من غم است
چرا رنگ روزهای من
تیر

دلم باغیست که گم کرده او باغبان اش را
شدم فرزندی که ابراهیم کرده قصدجان اش را
چشم برهم زدیم و موی سیه شد سپید
حیف آن جوانی که طی کرد عنفوان اش را
چه کسی می داند
کوچه ی تنهایی در کجا می باشد؟
نشانش را دارد؟
روز و شب آیا در آن معنا دارد؟
یا که اصلا طلوعی دارد که
به غروبی انجامد؟
یا که می
"روزگار، چوبشور بود"
چوبشور را در چای زدم،
اما نه چای شیرین شد،
نه روزگار کمنمکتر.
قطار آمد،
اما بلیطها را دیروز فروخت
خُرداد...
خرداد، ماهِ لبِ پرتگاه است.
نه آغاز است، نه پایان.
نه شورِ فروردین را دارد،
نه یقینِ تیر را.
او ایستاده در میانهی فصلها؛
جایی که ش

تنها نشستهای که چه..؟ اشک از چه میچکی..؟
دستات به دستِ غم بده از جا بلند شو..
مهدی بکتاش ( خاتم )

چه خورشیدی فروغش گشته تابان
چه ماهی می درخشد ماه کنعان
عجب نوری منور هست اینجا
عجب شهزاده ای گردیده مهمان
محمد نام هم نام پیامبر
که جان بخشید
![حافظ کریمی [ لسان الحال]](?_=%2F%2Fmembers%2Fmember-pic%2F76%2F76121.jpg%23KbeqgP9fYQLUzrDyzXNfVimmrJXiCmBOyNc%3D)
سایهها را برگرفتم، تا نسوزد جان مرا
شعلهور شد یاغی کان، ای دل! این طوفان چرا؟
مات و مبهوت تو ماندم، در شرار و سوز تو
یار بودی، سازگ
روی مدارِ بی کسی هم رنگ پاییزم
دفتر به دفتر در فراقت شعر می ریزم
دلگیرم از رویای سیلی خورده ی تقدیر
از ماجرای بعدِ تو لبریز لبریزم
این

شعرم را به باران هدیه میکنم،
تا هر حرف خیس من
به ریشههای گمشده زمین برسد.
لطافتش را به پاییز میسپارم،
تا برگهای زرد را
روی شانه
دلم برای خودم میسوزد،
برای چشمانی که شبها ستاره میشمرند
تا شاید مهربانی،
از گوشهی ماه سر بزند.
دلم برای خودم میسوزد،
که تمام عمر،
در پی نور

در لحظه، زندگی باید کرد،
نه گذشتهای هست،
نه آیندهای که بیاید.
این لحظه،
همه چیز است،
تمامِ بودن،
تمامِ توان.
گذشته،
خاطرهای مح

از میانِ همهی گلها
من فقط تو را دوست دارم،
نه بهخاطرِ رنگت،
نه بهخاطرِ صدای آمدنت در نسیم
بلکه برای لحظههایی
که حضورت
آرامِ جانم میشود.
در خیال ازادی،دستهایم را به بند میکشم.
ودر برابر فرشته اشک زانو میزنم.
هیچکس نیست تا عمق شکست مرا به تصویر بکشد.
در ژرفنای اقیانوس خودم را رها میکن
جایی دورتر از سیمهای خاردار
پشتِ پرچینها
و بوتههای تمشک
افق غروب میکند
شاخهی شکستهی بلوط
لنگه کفش
و کودکی که میدود همپای آب
نمِ خاک
دا

دستان شب
گلویم را گرفته و
سکوت شب را عبور می دهد
و صبح صدای پرندگان نبودنت را جار خواهند زد
چو اشک هایت
که سرازیر میشود از گونه هایت
به روی لب های سرخ قیطونی
تو گویی،
باران است
که آهسته می بارد
به روی گل های زیبا ی مردابی
قلبم،
م

زاویهی دوربین صاف،
ولی دماغ ما کج!
من و دماغم، در جوار مهران رجبی معزز،
آخر قدمی راست ننهادیم،
همه جا کج!
هر که را بانی باشد از جهانی دیگرست
هر دمی مسکین و بی کس همجواری می کنند
شاه را آخر چرا باید باشد این چنین
در محلی که بزرگانم گدایی می کنند
گر تنی
در دنیایی که
اسکناسها نفس میکشند،
ما فراموش کردهایم
که چه کسی هستیم.
بردهایم؟
یا بندهی نوری که در دل تاریکی میدرخشد؟
اسکنا
از غم و درد اگر بی خبر آرام تر است...
جنگل خشک شده با تبر آرام تر است
مرد باشی و بریزی همه را توی خودت
مطمئن باش که هر چشم تر آرام تر است
دل

این چه رسمی ست
دما دم
می آورد خورشید
بوی تو را
مگر مهتاب
که مهمان شب بود
نمی تابید
بر دل
یاد تو را
ستاره شاهد می گیرم
که سحر آمد
و می خوان

در هراسِ جاودانِ تنهایی،
دست میبردم در سکوت،
و بیابان،
چون آینهی شکسته،
بیآب، بیمرز، بیصدا،
مرا در خویش بلعیده بود.
دلم،
با هر نگاه به چ

پایان شدی
بر همه
"قرار نبود " ها
و حالا دیگر
جز برای من که بی قرار توام
برای هر چیزی قراری هست..!
آسمان جا مانده در تصویر شب
شاخه ها پربار از از رنج خزان
خاک ما اندوه،اندوهی غمین
چشم هایم اشک هایی بی نشان
در خیالم هست نقشی جانگداز
لحظه ها اکنده از سودای من
دیده ام آن شبنم آکنده حزن
میشوم از خاطرت لبریز تَر...!
شاید که نفس در دل شب پر بکشد
چشمم به نور رویت سحر بر بکشد
دل گرم تو بود و نماندم تنها
تا عشق تو از جانم گذر بر بکشد
دلگرم حضورت، ای تکیهگاه
برگی از دیوان باقی
نوش روانتان باد
گفتی اندر وصل ِ ما صبرت همی باید عزیز*
صبر هم آخر ولی ، پیمانه ای دارد عزیز
می بخندیدی که بگذر
بانو جان.
اجالتا عجیب در فکر منی...
سوء برداشت نشود من در خیالت نیستم
این تویی که هی مدام در سرم جول میزنی...
دردناک تر از همه من یاد ندارم ه

در من شعری است
که واژه به واژهاش تویی
آغوشی است
که جز برای تو باز نشده
و دلی…
که هنوز با "دوستت دارم"های نگفتهاش
زندهست…
پنجره
یاری که وفا نکرد با دلِ زار
رفت از برِ ما چو بادِ بهار
هر وعده که داد، نقشِ سراب
هر لحظه به دل، زخمِ عذاب
گفتم که بمان، چو سایه به شب
او خنده

زنـــــــدگی زیــــر بـــــارونش خوشه
شمعدونـی تــوی گلــــدونش خوشه
یــــاد اون حـــوض قدیمی تو حیاط
یــــاد اون مـــــاهی قــرمزش خوشه
کــــاش م

در میدانِ جنگ، همه سربازیم
همدست و همپیمان، همآوازیم
شمشیر دشمن هر چه تیزتر بِبُرد
ما طوفان خشم، کوهِ استواریم

خط بزن از خوابم
کابوس ها را
بباف از تار گیسویم
طناب دار لحظه های تار
سوخته گونه ام
پاک کن
رسوب نمک اشک هام را
هر شب مستم کن
تا چیره شوم بر ظل
زندگی میگذرد
بد و خوش باهم
گاهی خوبیم و شاد
گاهی مثل فریاد
زندگی میگذرد
من و تو می مانیم
من و تو می دانیم
که چرا اینجاییم
زندگی میگذرد
به
می سرایم غزلی تا که دلت را بخرم
تا نگاهی ز دو چشمان تو جانا بخرم
تا بچینم به غزل خوشهٔ انگور ز لبت
ز شراب لب تو مستی دنیا بخرم
میشود سر به

مأمن امن ِدل تنگ پریشان شده گان
کوه آرامش ِاز خویش گریزان شده گان
از نسیم خوش تو ابر بهاری شده اند
بعد از عمری همه ی گردنه حیران شده گان
آس

آه دیشب خواب بودم آمدی در خواب من
رنگِ آبی گونه ی پیراهنت
وسعت دریایی از احساس بود
روی لبهایت شراب سرخ هستی داشتی
آنقَدرها که لبم را به سخن وا

هر دم صبح میزند خورشید
بوسه بر گنبد طلای رضا
میفرستد سلام و صد صلوات
زائر صحن و سر سرای رضا
این دلم چون کبوتران حرم
می کند دائما هوای رضا
ساعت
می گفت: از بین ادیان کامل ترم!!
یهود را لعن می کرد
ومسیح را به دنیاگریزی استهزاء
می گفت: دین من کامل است
مسلمانم
ومن می نگریستم به اوکه به اجبار

آسمان نزدیک ما باشد که چه
آن ملائک نزد ما باشد که چه
لحظه هامان پیچ و تابی خورده است
باغ در انظار ما باشد ..که چه
دستهامان رو بسوی دیگر است
پس

از کنار آفتابی ات،بهار می شوم
تصویر وحشی غرور
شکوفه ی میوه ی حوا می شوم
من عاشقم
که به شوق گناه
در انتهای غزل چشم های تو
درست مثل یک شعر کال
بریده بریده ،ناتمام
گم می شوم
عشقت را پوشیدم
آنجا که
عطرت
نقشی شد
بر اندامِ مویِ من.
نفسهایم
آنقدر نقش تو را
کشیدند
که از من
کوچ کردی.

توبه کردم که دگر، توبه ی بی جا نکنم
بی خیال تو دمی، با دگران ، تا نکنم
توبه کردم که فراموش کنم هجران را
دوش گیرم غم خود ، شکوه ی دنیا نکنم
توب

صبح شده باز سوی خدا دست به دعا برداریم
از پی شان و کرم یک قدمی برداریم
حاصل این وصل و نقاب ذکر و توسل بوده
گر نکند نظر به ما بی نظرش برداریم
اصغربارانی
وقتی رفتی
.
.
.
نیم سکه ی خورشید را رگ زدند
خونش بر آسمان پاشید
تا هلهله بخوابد
و من
گوسفندهای چاقِ بدون چوپان را
بشمرم
که سکوت
طلوع،
چون چکیدنِ شعر
بر برگِ درختی تنها
که در دلِ صخره
قد کشیدهست.
خورشید،
با انگشتِ طلاییاش
بر پیشانیِ کوه
نقشی از بیداری کشید
و زمان،
برای لحظهای
ایستاد.
لیلی:
تومراجان وجهانی چه کنم
تومراروح وروانی چه کنم
تومرا افسون جانی چه کنم
بی تویک لحظه مرانیست وجود
مجنون:
منم آواره ودلخون چه کنم
مَنِ سرگشت

نورِ امید
دیده درویش من را چشم او آلوده ساخت
از برای خانه ی عشقی ابد، شالوده ساخت
در خیالِ من مسافت از زمین تا آسمان
با نگاهی او ولی هر

آغوش تو،
سرزمینیست مقدس
که با دلی شکسته
زائر میشوم هر بار
و تنها شفایم،
لبخندیست
که از عمق نگاهت طلوع کند.

فریــاد رس است و آری می دانیــم مـا
او داد رس است و لیک نمی بینیـم مـا
در جایی که گیـر کرده ایم خیلی سخت
آری مددش دقیقـه ی نـود، بینیـم مـا
...
سلیمان بوکانی حیق
1404.03.02
تنهاییِ
یکی گریزیست از زخمی که خود را میبلعد
دیگری گریزیست از زخمهایی که راه میروند
اینجا که منم
نور نیمروزیست که
خاکستر را به رؤیای شعل
فکر آمدنت
سرد شد؛
ذوق دیدنت
از دهان
افتاد!
رویای خوبی بود
خدایش بیامرزد ...
پ ن : این بداهه بهانه ای بود که پس از مدتها خدمت استاد خودم عرض ارادت و ادب داشته باشم.
همچنان دوستتان دارم.
یادت هست چه شبی بود؟!
یک شب بارانی
آسمان کبودِ کبود
میشکافت قلبِ هموارِ سکوت
گریهی کودک همسایه
و میکوفت در دالان محبت
پسری سنگ به دست
آسمان

دل سپُردم به تو من برکَسِ دیگر نَسَپارم
جز تو ای ماهِ شبم من به جهان یار ندارم
من به غیر از تو نگارا نَدَهم دل به دگر یار
بر تو اندیشه نمودن هم

در میان جمع گل ها او گلی تنها شد و
تا که من را دید از عمق دلش، شیدا شد و
بید مجنون بود با آرامشی افرا شد و
او ز دانایی بی حدش بسی سودا شد و
در

چشمش که می وزید پر از آه سرد بود
غم با تمام خندهی او در نبرد بود
آقا: ستاره های درخشان نمی خرید
در بهت دست کوچک او طرح درد بود
کودک تمام
آنگاه
آگاهی
ناآگاهی،
آگاهی...
در مکتب عشق دل صد بار از این جمله نوشت
کی این کعبه شود منزل من خشت به خشت
دنیا مرا برده از این یاد که مسلمان زادم
نرسد داد مسلمان به مسلمان که کنند

حافظا، قصهٔ عشقت به جهان باز بگو
راز آن نغمه که دادی به دل ساز بگو
چون تو سرمست ز میخانهٔ دل بودهای
چه شد آن راز که کردی همه ابراز، بگو؟
تو ز