آخرین نوشته های ادبی
صلح
حوصله ی شأن در صبوری من سر می رود گویا.
عقربه ها می چرخند .
و من بی خیال رفتنشان همچنان در خیالات خویش در سماع هستم.
دچار تشویش نیستم و رها ...

مفهوم زائوم در ادبیات فارسی

طعم حقیقت

مفهوم مکان در شاهنامه

کلی نگری و کلان بینی ادبی ( 9 )

فال گیر(محاکمه ای فیلسوفانه)

کلی نگری و کلان بینی ادبی ( 8 )

پربیننده ترین ها
در حریم اعجاز

ده سال با سایت شعر نو

تلخ مثل عسل

کنار بیا

کجا رفتند آن زمستانها؟...

آخرین اشعار ارسالی

دگر ابری نمی آید
و بارانی نمی شوید
غم و اندوه را
از چهره غمگین و پر دردم
ولی چشمان پر اشکم
شبا هنگام می بارند
و می شویند غبا

برای سین
شراب هم دگر مرا ز خود رها نمی کند
عذاب بندگی تن مرا رها نمی کند
چو قاصدک به جاده ها نگاه می کنم به راه
سراب جاده ها ولی مرا رها نمی کند
نگاهش به آسمان بود و دستانش آویزان
چه استیصالی
صدلیش کردم اشکهایش را پاک نکرد
بی هیچ پرسشی گفت خدا مرا نمی بیند
گفتم دعا کن حتما می شنود

دیواری بود سربلند از جوانه های آغاز
چشم می گذاشتیم در کنار آن
یک، دو، سه.....
می شمردیم لحظه ها را
به امید جستن و یافتن یاران
در پایان خوش ق

چه خوش خیال
_ می جویمت به رویا
_ در خواب ِ خسته مرداب
نیلوفر ِ آشفته من ...... مهتاب ...!
بهار به گیسوی تو آویخت
_ شب در سرشک تو
_ بارانی ش

میشه از مسیر خنده هات
به آرامش رسید
میشه با دیونه بازیات
دریا رو بغل کرد
میشه زیر بارون تو ساحل
غرق موج موهات شد
مو فرفری لعنتی جذاب
میشه تا ابد
محو تماشای چشمات شد
حِسم به تو مثل ماهی است
که تازه دریا رو از نزدیک دیده
دکتر محمد کیا
خسته از اسب های بی گاری
خسته از این جهان تکراری
می شود برای یک لحظه
از سرم دست برداری

از من هیچ نمانده
هیچ را اما بیا با هم قسمت کنیم
دو چشمی دارم که بارانی ست
یکی را برای تو
دو دستی دارم پر از زخم و پینه
یکی را برای تو

آب سر بالا رفته
و
مارمولکِ خانه
با
کمک
ما
بر
کُرسی قدرت
تکیه داده است
بُزمجه
از
لابه لای
داندانهای چرک آلود
اشتها
باز میکند
و
برای
در میان انبوه انفجار اطلاعات
که همچون سیلابی خشمگین
آدما رو غرق خودش میکند
یا به مانند برده ای
که روحش رو..
ظالمی به اسارت می برد
من دستم

کسی به خاطرات کودکیام رنگ میزند
وَ اَنگِ سادهگی به این منِ دلتنگ میزند.
هزار بار گفتهام بروم تا رها شوم!!
ولی همیشه پای رفتن من لنگ میزند.

پرسیدند:
دل به کاهدون زدیم؟
گفتم:
آری...
اما مگر دل را
جز به جاهایی که بیکساند
میتوان سپرد؟
ما دل سپردیم
نه از سر نادانی،
از سر دلتنگی
« هر یک از ما یک بمبِ افسرده ایم »
جنگ
در خاورمیانه
به راه افتاده
گرسنه و عریان
به قصد ما
بلیط ها را گران کرده ایم
خو

قطره اشکی صاف و بی غش گشت از چَشمم جدا
منتظر مانده لب چشم تا رسد آخر کجا
کم کم آمد روی گونه تا ببیند آنچه هست
مانده در فکر ، ای دریغا که چرا گشت
جوانی گذشت
جوانیم گذشت
در برابر چشمان عاشق من
همچون گلی که دوران شکوفاییاش را پشت سر گذاشته باشد
پژمرده شدن خود را دید
فکر نمیکردم
هرگز نمی

زیبایِ بیزمان
پیروزیِ گیسوان سپیدم،
پلکانی ست بیتو
که پلههایش را
هرگز نپیمودی.
منتظرم
تا روزی پنجره ای رو به باد باز شود
و

یکی دیدم شراب خوار ، بی آزار است
یکی اهل نماز ، بی اعتبار است
نمی دانم نماز خوانی ، شراب خوار
ولی انسان بودن افتخار است

بهش گفتم
دوستت ندارم
اومراترک کرد
جنبه ی شوخی هم نداشت
گفتم: «دوستت ندارم»
رفت، حتی نخندید
شوخی نبود انگار
گفتم نمیخوام
سایهاش هم
میخواستم باور کنم
زبان، شکافیست در دیوارِ ذهن،
برای پاشیدنِ نور
بر زخمها.
اما زخمها آواز میخواندند
برای زالوهایی عادتکرده،
و شبها،
نامِ

یک قطره از عشق
به هرروزنه ای رخنه خواهد کرد
پیش از آن که غم
چون موریانه
تنه ی تمام رویاها را بجود
و آرامش را بر گستره ی
طلایی روح خواهد رویاند
اگر دامنه ی عطش تو
حاصل خیز باشد
گفته بود کسی دیروز، جهانت واقعی نیست!
مِنّومِن کرد و سپس داد کشید
بخشی از آن هست و بخشی دیگر از آن نیست
یعنی چی؟
به خودم میزنم سیلی که تو

شب به شب در فکرِ عیب و نقص و نانِ دگران
کس نمیپرسد چه آمد بر زبانِ دگران
خویش را گم کرده، سرگردانِ وهمی پوچ و سرد
مینشیند در کمینِ استخوانِ

اگر از نسیم حالم را بپرسی...خبر از آهی میدهد که هر دم ناگاه از سینه ام رها میشود...گر مرا پیش شبنم جویی از طراوت اشک هایم برایت قصه ها سر میدهد...شای

1. به إی أفتؤ تیغه ؤ ماتاؤ
2. به إی واپراز لاچ دأره سۊ
3. یجۊر چکچی گرد ٚبل فۊتؤسه دره
4. بدَری تی چۊشم’ سوتِ دأ دره
5. یجۊر تی چۊشم لۊچه تؤأدأ

از دیار باور تو می آیم
از دشتِ یقین
با پایِ برهنه
بر سنگلاخِ تبعیضِ
سبدی دردست
پر از سیب خاطره
زرد
سپید
قرمز
از سالهایِ نزدیکِ دور

روزی که بدن ،زقبر بیرون خواهد کرد
دانم زمین و زمان ، دگرگون خواهد کرد
یارب کمکی کن،تاحال دلم خوب گردد
دانم چه جگرها،در آن خون خواهد کرد
جمال
حساب من و تو از هم جداست
تو راحت فراموش میکنی
و من با هر خاطره
دوباره عاشق میشوم
دوباره میمیرم.
تو رفتهای بیآنکه پشت سرت حتی نگاهی بیندازی
گاهی کبوتر، زاغ است
و در آسمانِ خیال،
پرندهها را از رنگشان میشناسند،
نه از آوازشان...
گاهی
شکستنِ دل،
هنرِ کسانیست
که دست در دستِ زیبایی د

آغاز
جنون در جام جانم کرد خانه
خماری در تنم شد جاودانه
از آغاز نگاهش عشق بارید
دلم شد بستر شعر و ترانه
وطن تعریفی از آغوش او ب
رفیق…
میدانی؟
بعضی شبها
آنقدر هوا سنگین میشود
که حتی صدای تیکتاک ساعت
هم دلش نمیخواهد
بشنود که هنوز زندهام.
من ماندهام
و یک فنجان سک
من ازتو
با تو
وبرای تو
ودرکنار تو
زنده خواهم بود !
وآنگاه که تو را دربر دارم
وسایه ات بر سر دارم
زندگی خواهم کرد !
و به یمن وجودت
شوق

از فرق سرم
جاده ای می گذرد
و به
هفتادو یکمین
دندان ریشه ام می رسد
کرم کوچکی
با صورت آفتابسوخته اش
روی بافت خاک خورده ام
قی قاژ می رود
و سر

یه عمره که خودم را ،
تحمل میکنم
مثلِ یه بیگانه ای ام که ،
کاملاً معتقده به خداوند یگانه
خودم را بی تعصب ،
تصورمیکنم
خودم را ،
پُرتحمل میکنم

در فراز و فرود زندگی مثل همیشه در حال فرودم
بر تو دلدار قدیمی عرضِ سلام و عرضِ درودم
این تنها بختِ من است که میدانی از توست
همه شعر و ترانه و س

"الا یا ایها الساقی" ، بده یک شیشه ودکایم
دمادم عرضه کن می را که لبریز از تقاضایم
جنون بخش دل من باش

آمارسال1390ایران
99.98درصدمسلمان
0.02درصد،غیرمسلمان
شامل مسیحیان
یهودیان
زرتشتیان
بی دینان
90 95درصدشیعی
5 10درصدسنی
اگر روزی
از من بپرسند
زمان را چگونه سپری کردهام،
خواهم گفت:
زمان،
آن چیزیست
که تنها میگذرد،
وقتی بییار باشی.
اما وقتی
دل در گرو یار د
لیلی بشم تو را، مجنون شدن بلدی؟
کمتر ببینیم، دلخون شدن بلدی؟
معشوقه شم برات، عاشق شدن بلدی؟
عذرا باشم برات، وامق شدن بلدی؟
غم زدهات کنم، تو ش

منی که در ره عشقت زهرچه بود گذشتم
قـرار نبود نبودنت به مـاه و سال برسـد
***
قرارنبود به تنهایی مسیرعشق طی کنم و
جای همسفر ش
![حافظ کریمی [ لسان الحال]](?_=%2F%2Fmembers%2Fmember-pic%2F76%2F76121.jpg%23KbeqgP9fYQLUzrDyzXNfVimmrJXiCmBOyNc%3D)
شیهه کن، عقل جهان کامِ جنون ریختهام
وحشیِ یاغیِ دورانی، بچرخان تو مرا
عاصیِ سرکش این شهر منم، رام نشو
خون بریز از لبِ پیمانه، بچرخان
در شبِ بیجهت
آنجا که جاده
«جاده» نیست
بلکه خطیست
که کسی آن را
با سُمّ تَرَکهای فراموشی
روی خاکِ فرسوده کشیده است
آنجا
کامیونِ خاموشی
ایران
چقدر
آشنا
همان نطفه شعری
که خط یادگار سنگ سردت شده
صلابت این کلمه را
سال های نبودنت به آغوش کشیده
و تنها
خط زیبایت
رویای تو را به سنگ تعریف کرده
به یاد شاعر جوانمرگ علی اخگر فارسانی

اقیانوس نگاهت
مملو از آرامش قلبم است
چشمانت پناه امن من است
خیره ماندن به فراسوی
افکارت من را آرام میکند
ذهنت تبعید گاه
عشق کهنه من به تو
صبح زیبا عطر شالی و صفا و سادگی
ساقه های زرد آن اسطورهِ افتادگی
دانه دانه در میان خوشه او دارد بِرَنج
در میان باغ گیلان پر زنارنج و ترنج
نغمه ی شیوا در لحظههای روشن دیدارت ای نگار
آفاق را ز شعر تو معنا کنم، نگار
در عمق شب،
من از ایل و تبار غربت دستان بارانم
عروس حجله های پرپر شب زنده دارانم..
گلو تر میکنم با گریه های بی حساب خود
حباب خستگی را میکشم پشت نقاب خود..
هم

برنو
،،
لبانت لول و دل قنداق برنو
قد و بالات مثال ساق برنو
*
صدایی بهتر از برنو ندیدم
بِگشتم در همه آفاق برنو
*
دو گوشت تیز دنبال چه هستی
که

اهل خرابات
میدانند
عصاره ی بودن را
لرزش های انعکاس تو را
آب بپاش ناشا
تا انتظار
به زانو در بیاید
عبایت را
بر شاخه های من بکش ناشا
که در
من نمیخواهم که باشم همچو مردابی
یا بسان ماهی مرده روی گردابی
دوباره رویشم باید تلاش و کوششم باید
خطا باشد رفتن به سمت و سوی سرابی
به روز

خیلی سخته
وقتی میدونی
پایانِ راه
جایی برای «ما» نداره،
اما هنوز
با هر تپش
اسمشو صدا میزنی.
قبولش میکنی
که مال تو نیست،
که سهمت نشد،
اما

همه را شرح داده ام با بغض
زندگی ام نداشت تدبیری
من با اندوه رفتنت چه کنم
دیدنت تو تماس تصویری !!!
من که موندم میون کلی غم
این سوی مرز تووی شه
خلیج تا ابد فارس من آبی پاک
شدی تو دامن سبز و آبی خاک
هم از سیستان هم بوشهر و هرمز
شدی چادر نیلگون روی این خاک
خلیجم، جگر گوشه ایرانی همیشه
بم

باران،
روزگار مرا میسازد،
قطرههایش،
حس بودن،
حس توان،
حس آرامش را
در من جاری میکند.
آری،
دلم همیشه باران میخواهد،
که ببارد بر

دل از غبار خطا، خسته و پریشان شد
به سوی بارگه او، امید مهمان شد
چه راهها که به ظلمت گذشتم و دیدم
چراغ لطف خدا، روشنیِ ایمان شد
جهان ز لطف کری

از برگهای پاییزی برایت می نویسم ...
از عطر نارنگی ...
از گرمای چای ...
از حس خوب نرم شدن برگ های شکننده زیر پاهایت ...
من برایت از لذت نارنجی شدن شهر می گویم...
از حس خوبم در کنار تو ..
من از خود تو می گویم ...
از خود خود تو ... !
شبیه ابر بارانم ، پر از تشویش و بغض آلود
درون سینه ام داغی ست ، بر می آید از آن دود
تمام دلخوشی من از این دنیای بد رفتار
تماشای قدمهای تو در باغی

تو هستی،
در سکوتِ باران که روی خاک میرقصد،
در بوی خاک،
که بعد از باران
باز میخواند دنیایی تازه.
تو هستی،
در نفسهای بیصدا،
وقتی دل هنوز نم

کاش
کاش ذرهای ز غم من در دل تو بود
کاش ذرهای ز بیقراری من در دل تو بود
کاش لحظهای تو هم بیتاب میشدی
کاش میفهمیدی این دل بیقرار
هر نفس به یاد تو میسوزد، بیاختیار

همه آرزویم این است که زِ درگهت ، نرانی
به تو بسته ام امیدی که به وصل خودرسانی
چه کنم سیاه رویم ، مَدَدی زِ تو بجویم
شَوَم آشنای کویت ، تو که ص
زاد روزت که باشد
قلم شکستن هایم
کاغذ مچاله کردن هایم
و در کنج تنهایی پنهان شدن هایم
هیچ تاثیری ندارد
خاطره هایت چو ارتشی تا دندان مسلح
بر من
ما چرا پیروانی جان جانان نکنیم
صحبت بندگی او و مسکین و رادان نکنیم
والدین و خویشان یتیمان در راه ماندگان
چرا احسان به اینان نکنیم و خود را جز خوبان
من و از شهد شراب تو نخوردن تا کی
من و از غصه دوریت نمردن تا کی
به امید نگهی ای یل نامی عرب
رفتن و زخم زبان از همه خوردن تا کی
غم هجران تو شاها
اعتماد کردم به قلبم
ندانستم اشتباه کردم
اعتماد کردم به آدمها
ندانستم بیجا کردم
اعتماد کردم به حرفها
ندانستم حرفها پوچند
لال شدم موقع اعتما

بر نیامد از تمنای نگاهت عکس بی قاب م عزیز ..
در امید روی تو تصویر بر جامم عزیز .
هر زمان با موی تو که دین و ایمانی نماند.
گرچه میسوزد دلم اما چ
تو،
با نوکِ قلم، بر پارهپارهی جانم نوشتی،
واژهها، چون عطرِ شببوهای تبدار،
در خلوتِ ویرانم پراکنده شد.
اما در دلِ آن رایحهی افسون،

بر خاک حضرت دوست افتاده بر زمینم...
از دشمنان چه باکی با دوست همنشینم..
مهرش فزون ز مادر نامی فراتر از ان...
چون نام او بگویم شیرین چو انگبینم..
ویرانه است این جهان
عمر کفاف نمی دهد آباد کنیم
غیرت رخصت نمی دهد رها کنیم
ویرانه است این جهان اما
هنوز صدای خرد شدن برگ های ویران
در آن پاییز که
پرده ها را بکشید
صحنه ی دیگری از عشق نمایان شده است
مثل شب تیره و تار است
ندارد نوری
شبهی در دل این تاریکی گریه می کرد برای عشقش
عشق آنسوی همین پ

(گذشت)
در رهِ معشوق می باید که از سامان گذشت
دست افشان،پای کوبان از سر و از جان گذشت.
چون شدی رنجه بسی از دوست در وصل وفراق
درد را

امشب، حالِ آن شهریار بیتاجی را دارم؛
که شهرزادِ قصهگویش
پیش از آنکه آینههای قصر
به نورِ مهتاب روشن شوند
چمدانِ هزارویک شب را بسته
و

باور ش را گرفته از زهرا
چشم بیدار تا سحر دارد
در نوای گلوله اش هر شب
رقعه یاحسین به سر دارد
ندبه ی جان فضای یامهدی !
سفره ی ساده در نظر دارد

در دل شبهای تار، قصهای میسازم
از روزهای رفته، زودگذر، مینازم
چشمهایم پر از خوابهای ناتمام
خاطراتی که در دل، جا ماندند، بینام
زندگی

هر شب
در دل تاریکی
ردی از روشنی را
در خاطرهها میجویم
اما هر چه مییابم
سایهایست که
با من
راه میرود
میان سایهها گُم
میشوم
تنهاییام را
در آغوش میگیرم
هیچکس نمانده، جز
صدای سکوت
و چشمهایی که دیگر
هیچوقت نمیخندند.

خیلی از انسانها عاشق پرواز کردن هستند
ولی لذت پرواز از آن کسانی است که آموخته اند...
بهترین وسیله های پرواز اگر در اختیار افراد نابلد
قر

آن زمان که اندوه تنهایی از تنم بالا میرود
مرا بیشتر دوست بدار تا من باور کنم
دوست داشتنت را ...باور کنم میتوانم به جای غم به شانه های تو تکیه کنم

یکی آبیست آنجا به همیشه
که میریزد از مُهرهها و رویادانههای شبانه
مرمری که امتناع میورزد به نوشیدن باد چرکین
و نشستن با آنان که نان اهریمن میخ

زمستان را
به بهار گره زدن
ممکن نیست.
وقتی
برف سنگین کوهستانی
شاخههای هستی مرا
در ریزش بهمنی
مدفون کرده.
کجای دنیا
شاخهای شکسته را
انتظار میکشند
که دوباره سربرآورد
و به سبزینگی برسد؟
شهناز یکتا
پس مانده های روز
لابه لای بیقراری شب
جهان را می آشوبد
و خاطرات تو
سلول های تنم را
مثل غروب ،متلاشی می کند .
طرحواره ی عشق
مدام
وسوسه

اِمشَب به سَرَم زَد که بگویم:« غَزلی ناب»
بی قافیه و وَزن و رَدیف و تَـــــرب و تاب
دیدم کِه مَرا سَخت در آغوش کِـــــشیدی!
بیچاره مَن و آن شُــتُر و پَنبــهی در خواب
علی کرمعلی
مثل خوره هر لحظه غم افتاده به جانم
همسایه ی دلشوره ام و دل نگرانم
دلگیر از این عشقم و دلگیرتر از تو
باید که از این عشق خودم را برهانم
حالا ک
در آن اوقاتِ تنهایی، امیدِ صبح می دیدم
از امّیدِ صدایِ او، دگر شب ها نخسبیدم
شبم در راهِ او مرگ و دلم در روزِ او پر خون
بسی دردم فزون کردی ولی از

همه از عشق، وصالش را بخواهند
همه از باغ، بهارش را بخواهند
همه از هر هیجان، شورش بخواهند
همه از این زندگی، نور را بخواهند
اما از عشق، آن راهش خوش

سایهی سبز
دوست دارم،ماه را،خورشید را
آسـمــان آبــی امـیًـد را
صبحگاهان آسمان عشق من
در بغل جا میدهد ناهید را
می کشم در دفترم با یاد
خداوند جهانم از تو شعر شد
به خلق تو بیانم از تو شعر شد
تو دین و مذهبم را چاره گشتی
که ایمانم رَیانم از تو شعر شد
نمیدانم چه سریست در نگاهت

بنده ی درگاه توأم ای خدا
دست به دامان توأم ای خدا
کاهلم و بنده ی پر مدعا
کوتهی از عشق من است ای خدا
درس محبت زتو آموختم
مونس تنهایی من ای خدا
عش

تا تماس بوسه ها بر گونه ها و روی تو
می فشارم نرمی آن رشته های موی تو
عطر گلهای بهاری ازتو چون برمن رسید
خود تو میدانی چه بردل میکند این بوی ت

عشقی میخواهم عریان
لبریز از بطن قلب
که ورای این عرف بیعاطفهٔ زیستن
فریاد بکشد از زبان تو دوست داشتن مرا
حتی آنجا که چشمان تشنهٔ حسودان
چشم
بهار آمد و رفت و تو در پاییز ماندی
چو بلبل نشستی بر شاخسارِ گمانی
چه فرهادکی جان به کوهسار سپردی
که شیرین نگه داشت عهدِ خزان را تو دانی
و شب و خستگی و
سرخی سیگار و تراس
قصه ی هر شب مردی ست
که نام ش "بابا" ست
دل چه شده حیران در جهانی
هر لحظه اسیر وهم و خیالی
در خویش ز خویشتن نادانی
چرا به هر دستی میدهی دست
از راه می جویی نشانی،غیر مشو
با انس به قرآن غبار دل پاک کن
راه خود نشان میدهد پیر طریقت کیست

در هزارمین فغانم با ذکر یونس نبی
به آب چشمه دانایی رسیدم
و از سرچشمهاش نوشیدم و کوزهای برگرفتم
و هر کس از آب آن کوزه بنوشد
آب چشمه جوان

خاک رَه کوی تو ، خادم درگاه تو
بنده و سرباز تو ، چاکر هر راه تو
من که پناهم تویی ، سرور و مِهتر تویی
هر چه بگویم تویی ، گوهر و دلبر تویی
ه

عِشق فَسانه شُد
دانه ای، زِ عِشق،بَر دِل رَوانه شُد
زِ آبِ مُهَنا،عِشقِ یِگانه،جَوانه شُد
شکوفا شُد گُلی،چو سَمنُ یاسَمَن
زِ بوی شَمیم
ای یزدان بی همتا
ای سرور و سالار یکتا
ای باران رحمتت بی همتا
ای سرور و سالار یکتا
ترسانم زجهان موعود
بی اختیار بی اختیار بی اختیار
خوابم یا بی

مرا همراه با رودخانه گشتن
کنار ماهیان مستانه گشتن
مرا چونان ببینی پر ترنم
بسان موج دریا پر تلاطم
مرا خواهم ز شورستان گذشتن
ز جنگل ها و کوهستان گذ

"آیندگان"
تاریــــخِ بشـــــر، از غـــمِ ما خواهد گفت
کــــان دســـــتِ جماعت، دلِ ما را آشفت
مقصود و هدف جلوهی وهم است و سراب
قُلتُ لیْ: حاسبتُک مِن قَبل کُلُ الاِحتِساب
خوش خیالم،چون تورا دیدم ریاضی شد خراب!
بین ما دیوار ها و کوچه ها و خانه هاست
لیک عریان بینمت، در بر،چه

ای آخرین ترانهی سبز از آسمان
ای آفتاب گمشده در پشت کهکشان
هر جمعه چشم خستهی ما خیره مانده است
بر جادههای خاکی و دلهای بیامان
در ظلمتی که نام
تشنه جگری دارم مغلوب نخواهد شد
آشفته شبی دارم مقلوب نخواهد شد
بیمار دو چشمت بود ان تیره روان ادم
سرگرم نگاهت بود ان قلب پر از دردم
دیوار کشیدم من

تمام عمر، گشتیم و سراب آرزو خوردیم
به غلظت، مست بودیم و به غفلت، مال ها خوردیم
دمی عاشق شدیم و عشقبازی را سپرکردیم
گهی خسته دلی را تا ابد خونین جگر