آخرین نوشته های ادبی
کوچ پرستوها
قلب یک خانه، زمانی با صدای خندههای کودکان و عطر غذای مادر پر بود. حالا، سکوتی سنگین بر آن سایه افکنده است. پدر، با دستانی که روزی پناهگاه و تکیهگاه بود، به دیوار خیره شده است. مادر، ب ...

تلخ مثل عسل

«واکاوی نقدهای وارده بر آثار شمس لنگرودی»(20نقد)

ده سال با سایت شعر نو

مانیفست زبانمندی شعر امروز

رفیق نیمه راهی

تابآوری در ادبیات//

پربیننده ترین ها
در حریم اعجاز

نثر ادبی چیست

به دنبال جادو

زبان شعر امروز

وزن دوری و شبه دوری

آخرین اشعار ارسالی
عشق می گفت:
چرا در قفسم آرامی؟
تو چرا میل پریدن به سرت هیچ نزد؟
تو چرا گم شده ای در قفس کوچک من؟
عشق می گفت،
و من کرکس تنها بودم.
من در اندیشه ی

در پیِ ردِّ خودم از همه جا دل کندم
چمدان را که پُر از خاطره شد می بندم.
میدوم تا برسم، فاصله دارم با خود
زندگی رفت به حیرت زده ها مانندم.
به س

بعـد از تو فرقی میکند ، امـروز با فـردا؟
آدم گـریزی نیست از این بــرزخِ دنیــا
حـوا گریزی نیست ،اینجا همه محکومند
شیطان بهـانه بود، اینجا همه م

بنام او
. مادر .
خــوشا نــونی ،ز دستت* بود مـادر
غــذایی ،نـــاز شستت، بــود، مـادر
خـوشا چــایی وطعم بـیدمشکش*
کــه ز

پلکی زدی و ، به دل بیتی سروده شد
از نور چشم خمارت، غزلی تازه زاده شد
چشمت ربود دل بی تاب و خسته را، قبول!
آن عقل سر به راه ، اسیرت چگونه شد؟
ب

در حیرتم از اهل جهان
میبینند و نمیبینند،
میشنوند و نمیشنوند.
خون میچکد از شاخههای زمان
و آنها
با چشمانی بیآینه
با دستانی
شب است و آدمها از ظلمت آن بیزارند
روز را با خلعت سپیده می آرایند
شب جولانگه خفاش است
روز نوبت کار و تلاش است
شب پر از نیرنگ شیطانی
روز نوید

گر که از تو نیستم پس کیستم
من که عمری در هوایت زیستم
چون خطـا کـردم ز تقصیرم گذر
گـر چه لایق بـر عطـایت نیستم

قاعده بر سه قسم است...
اول قاعده عقول است بر محبت...
و دوم زایده قلوب است بر معرفت...
و سوم دانش منطقی است بر رسالت.....
... یا بلعکس سرشک بر غ
مزن شیون و فریاد مگو ای داد بیداد
که هر آنچه خدا داد به جا داد و به جا داد
مکن شکوه ز دنیا مکن امروز و فردا
مشو چون پر کاهی که با خود میبر
دفتر خاطره های تو کجاست؟
گم شدم در کشش و پیچ وخم حادثه ها.
بهترین هدیه برایم لحظه بود که چشمان جهان را دیدم.
تازه باران زده بود.
لحظه را دزدید

اون دوتا چشمات
شعر نو و سپید منه
دوسِت دارم های من
پنجره های قلب توعه
پنجره هات رو نبند
گُلای باغچه دلم دِق میکنند
دکتر محمد کیا
با نگاهی زلال و گرم از مهر
زنیام که زاده ی خاک است
در مسیری به رنگ عشق و امید
با دلی که به رنگ افلاک است
در دلم بذر نور میکارم
در نگاه
این روزها بغض عجیبی
راه گلویم بسته
انگار می فشارد با هر دو دست
راه نفسم
هر لحظه تنگتر و تنگتر...
و من کم می آورم نفس
هر لحظه کمتر و کمتر...
نبودنت برای من، گران تمام میشود
دوریِ از تو ماهِ من، رنجِ تمام میشود
گرچه به خاطرت نیَم، خاطرت همدم من است
زردی چهرهی خزان، از سبب غم من است
من
لای سکوتِ عبورِ آدمها
خودم را جا گذاشتهام،
در نگاهِ گنگِ پنجرهها
یا شاید
در گوشهای از چایِ سردِ بعدازظهرها.
تمام شدم،
بیآنکه کسی بدان

از هزاران علفی که روییده ،
ساز ناکوک باد،
از کدام ترانه تهیست؛
که ناز هر کدام را که خرید
نای رقصیدن نداشت ؟
نسیم هوسباز دست علف را که فشرد،
ک

هرگز نمیبخشم تو را ، کَردی فراموشم چرا؟
گفتی تو از پیشم نَرو ،امّا خودت رفتی چرا؟
آخه تو میگفتی که من، به عشقِ تو جون میدهم
حالا به من میگی نز
منم زنی نه از قبیله ی دردو انتظار که از دل آتش گذشته ام.
با دامن پر ستاره و چشم هایی که هنوز به آسمان ایمان دارد.
دلم اگر گرفت نه برای کم مهری دنی

نواختی به عشق و رقص
پیش از اعتکاف
در مسجد چشمانت واجب شد
نواختی و
خاکستر دلتنگی ها
در طواف جاودانه ی
سیب لبخندت بر باد شد

ضمن عرض ادب و احترام و تشکر
از شما عزیزان همراه
و ممنون از تسلیت
شما دوستان
آنچه سرودم بداهه ای بود در حالی گریان و پریشان
که دیشب خبر فوت م
به چشم از آسمانم رنگ دیگر دادهای امشب
دلم را با نگاهی نور اخگر دادهای امشب
لبت پیمانهی زهر است و خندهات نسیم مرگ
که بر گلهای وحشی وعدهی ت

تو را دوست دارم، به وقت سحر
که شب میرود از دلِ کوچه، بدر
تو را با صدای نفسهای نرم
که میپیچد آرام، در جانِ من
تو را دوست دارم، به وقت نگاه
ک
منم باد!
سایهی بیتن
فغانِ بیحنجره
آنکه نه خاکش پناه است
نه افلاک، خانهاش
من
مرثیهای بیسطر ام
که بر گورِ صداها میوزد
و واژهها را
بی

من بغل برای تو وا کردم
تو که عاشق بغل هایی
بیا ناز کن، عشوه کن
راست می گویم.
من بغل را!!
بغل کردم
وای از کوچه هایِ زخم ِ بین ِ بوته های ِشب
بیا تا جان فدات گردم برادر
رفیق لحظه هات گردم برادر
تو رفتی جامه نیلی بپوشم
که من صاحب عزات گردم برادر
قسم خوردی قسم از یاد بردی
چرا رفتی مرا

با این همه افسونگری و صولت و ماهی
دل را کنی آوار به طوفان ِ نگاهی
انشای غزل با تو قشنگ است، نباشی
شعرم نمی

زنی با شراب
موهای خونفامش را
در سوگ شانه زد
زن، جام به دست
گیسوش خضابخورده
در ماتم شوی"شوهر"
شراب و گیسو
دست زنی میلرزد
د

آن کس که مرا خار در پیرهن است
دائم به هوای نفس خود در مهن است
گویم خواهید مرا همیشه در زیان وضرری
یا آنکه مرا خار وخود را چمن است
آهی 1404/1/3 مهن:در خدمت
وقت دلدادگی صبح
امان از کف من
می برد مست نگاه پر از جذبه ی تو
همه ی حال خوشم وقت سحر
زل زدن ...خیره شدن ...محو شدن
در قشنگای همانکنج نگاه
وای

پروانه ها نشستند روی گلها
اما مگسها .....
اینها چقدر راهشان فرق داره
پروانه درچشمش یه برق داره
مگس به لالوی هوس ،
هوای غرق داره
دوعالم مختلف

شباهنگام
میان نخلهای
سربریده
و
ایستاده
در
خاک
و خون
سنج و دمام
"با نوای کاروان"
را
در
موهای
رها شده ی
دختران شلمچه
پریشان

پس از مرگ هم اگر
بیایی دیر نیست
بازهم با تو حرف خواهم زد
تو را تماشا خواهم کرد
خاطره هایم از انتظارم
می گویند و عکسم روی دیوار
به تو خیره خواهد شد..

برفِ سرد، آرام، در خوابِ زندان میزند چُرت.
بدنش زخمی،
گیر کرده به سیمخاردار؛
خوابِ کوه میبیند.
باد، خمیازهکشان،
دلش از سرما پتو میخوا
* فراق
دگر گرد و غبار
گامهای مهربانش
طوطیایی دیده دلتنگ و
بیرنگم نخواهد شد
و دیگر آسمان ابری نخواهد شد
زمین چشمش بدست آسمان
خشکی

صادق هدایتی
جنیدبغدادی
احمدمحمودی
ابوعلی بلعمی
صادق چوبکی
ابوالقاسم قشیری
هوشنگ گلشیری
ابن مالکی
سیمین دانشوری
عبیدزاکانی
غلامحسین ساعدی
دو
هر علف ِهَــرز که رُســت از زمین،
پـیچک و پیچـید بر ایـن ســرزمین !
چــشم چه داری ز دراز آستیـن،
کز طمعِ فـارس و خـزر در کمیـن ،
تیـز نـموده
می خواستمش
تا بال های یک پرنده باشیم
تا کوچ
تا فتح یک اسمان
می خواستمش نه اینکه
لنگه های یک جفت کفش باشیم
تا جهنم
می خواستمش
تا بطن های
*سمفونی فراموشی*
دیشب،
زمان دوباره حواسش پرت شد،
ساعتها به هم نگاه کردند،
با یک اخم،
بیآنکه بدانند
دقیقهها کجا گم شدند.
شه
ساعت بیصدا//
زمان گذشت،
کسی ندید،
عقربهها خسته از دویدن .
دیروز را فروختند به ارزانترین قیمت،
و فردا را با وعدهی پوچ به حراج گذاشتن

بی کس و تنها نشستم در میانِ مارها
با سکوتی دلگزا، در بینِ بی افسارها
قلّه ای مغرور بودم سر بلند و بی نیاز
اینک آن کز کرده ام در سایۀ دیوارها
![حافظ کریمی [ لسان الحال]](?_=%2F%2Fmembers%2Fmember-pic%2F76%2F76121.jpg%23KbeqgP9fYQLUzrDyzXNfVimmrJXiCmBOyNc%3D)
در کهکشان قاموس تاریخ،
آن زمان که زمهریر خیانت،
بر سینه شب، شمدی از اندوه کشیده بود
و نفسهای عهدنامهی گلستان
چون آهی در آبگینهی قجر
چه کسی میگوید
مردگان در خاکند؟
مردگان اصلی
روی سطح خاکند...
مردگانی که ندارند کسی
تا بپرسد: «خوبی؟»
تا بفهمند
زنده هستند هنوز
نه فقط از تپش

آئینه
٪٪٪٪
آشفتهء آشفتهء آشفته تر از من
موهای تو در باد شد آشفته تر از من
بی مزهء بی مزهء بیمزه تر از تو
آن دکمه روی یقه ات بسته تر از من
بیچ

به غیر تو
این لحظه ها بهانه ندارم به غیر تو
رویای نوبرانه ندارم به غیر تو
پرسیده ای که کجایی؟ چگونه ای؟
از خویشتن نشانه ندارم به غیر تو
از لا

کاش مرز میان آدمی را بردارند،
تا نفسها در هوای آزادی یکی شوند،
تا دستها، بیترس از رنگ و نشان،
در گرمای یک دل تپنده گره خورند.
کاش واژ
* عصر تابستان
سوزناک این عصر تابستان
به شب خواهد رسید
وندر آن شب
خلوتی خواهد گزید
این دل دردآشنای دردِ دوست
با قلم های که د
((ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است))
که ز هجران مهش چهره به چشمم خالی است
در دل تنگ من از مهر نگاری خبری است
لیک افسوس که او بیخبر از ه

زمان،
ردِ پاهای بیتابیست
که در خاکِ خسته
گم میشود.
درد،
مثل دودیست
که از آتشِ خاموش
بازمیگردد،
و هوا را پر میکند
از سنگینی.
میگویند زمان…
اما شاید
تنها ما
در چرخشِ بیپایان
گم شدهایم.

دردِ فراغ،
دردی بیدرمان است.
راهی جز عادت نیست،
اما
عادت،
جز در سایهٔ صبر نمیآید.
صبر،
ایستادن است
در دلِ توفان.
عادت،
مرهمی

ای عشق،
دلم غیر تو را ، محرم نمی گیرد
بر درد دلم ، همدم ، نمی گیرد
دلم ،پر است، ز غم و حسرت
بیا که دگر ، صبرم ، نمی گیرد
دلم ، ز فر

درخت
رو تنم یه روز نوشتی سرنوشتو کی میدونه
یکی از برگامو کندی بعدشم رفتی تو خونه
از همون شبی که رفتی شاخههام پوسیدهتر شد
شاخههای خشک و پ

علی جعفری
نهادیم غنچه ی گلی را هم به آغوش عسل
سپیده دمی هم رسیدیم به پا جوش عسل
حدیث هم شدیم و رفیق رقص عرفانش
چو زنبور عسل چشیدیم به پا نو

زیر سایهی سپیدار
با دستانی تشنهی آرامش،
و لباسی که بوی سفر میداد،
کسی نشسته بود
که باد، در تارهای فراموشی میریخت،
حافظهی موهایش را ورق میزد،
لای چینهای خاطره میگشت
و مرگ،
آرام،
چون برگی از شاخه،
بیصدا آمد
«واژه ی نور»
اندیشه کنیم
در پیوند میان
رشته ی افکار
و واژه ی پر تکرار نور
هر کلمه را
چون فانوس
بگیریم در دست.
همراه شویم با
روشنی
و در

درون سرم
تلی از حروف سیاه
روی هم آوار شده است
انگار
ویران شده
کاخ سپید زیبایی
که خشت خشت آن را
واژه واژه عاشقانه هایت ساخته بود...
مداد
رنگِ نیرنگ
میداد.
مرا از در بِرانی ام
من از پنجره می آیَم
اگر از شهر بِرانی ام
من از منظره می آیَم
در و دروازه دیوارند و
سنگها در بغل دارند
من از آوازِ پُر احساسِ
یک حنجره می آیَم
من از دیوار نمی آیَم
من از دیوار نمی آیَم
" در دیده ام اگر چه مجال نظاره نیست "
"دل می رود به سیر گلستان و چاره نیست"
چون مرغ پرشکسته به شوقِ پریدنم
بالی اگر مراست، شکست

دی پی چنگال چشمت هر دم از انگارها
میرویم و میبرد یاد مرا فریادها زنگارها
رنگ و رخسار تو درداست بر دل عیارها
میبردچشم تو هوشی از سرسربازهاسرداره

بنام خدا
زخم زبان (2)
میازار کس را ، به نیشِ زبان !
زِ فکرِ پلید و ، کج اندیشِِ خود
به "زخمِ زبانت" ، مَرَنجان کسی !
مَران ا

من یک زنم
حصار می کنم دور حیا وادبم
به قدم هایم
سفارش می کنم
که وقت رد شدن از نگاه های سخت وزبر مردانه
سر به زیرباشد
آهسته وبدون آرایش
بدون

« در آسمانِ غزل، عاشقانه، بال زدم
به شوق دیدنتان، پرسه در خیال زدم »
چه دور بودی و من، مثل باد، خسته و گنگ
به سایهسار تو، تنها همیشه بال زدم

جوانههای خیال
در دل کویر
رؤیای سبزشدن دارند
غافل از اینکه زمستان
شکوفهها را پرپر کرده
و برگریزان خودنمایی میکند
آری، رؤیای سبز درختان
کو

در آستانه ی حضور تو
به پیشواز آمده ام
ببین که
وقتِ نور پاشیدنت
بی درنگ
قیام خواهند کرد
دستان خالی ام
که روزهاست
انتظار آغوشت را کشیده اند.
مطهره احمدی
سینه آتش گرفته نیاصرم
در باران خون آلود فرهنگ
در آفرینش قلب شرحه شرحه کبوتر
در تنهایی و غربت صنوبر ها
آنجا بود که
تزویر ها بوی وحدت میداد
د

درحریم حضرت حق دل دگر جایش کجاست؟
بی سرو سامان شدن ها دادن سر را رواست
سوی او بایدن شدن ،عاشق روا بی سر شدن
سوختن در راه جانان،ای بسا هردم سزاست
ه

تو دوست داری که از خیال بارون به شونه های مست تو بشورم
تو دوست داری خیال تو بمونم تو دوست داری کنار تو بمونم
تو میبندی چشات و یکدفعه باز میخوای آرامش مطلق به پا شه
تمام خواب پروانه دوسانس بود نه من موندم نه آرزوی تازه
یک روز میآیی و من دیگر کنارت نیستم
ویران این فاصله ها، چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی و من، نه بی خودم نه در قرار
در خود نجوا میکنم چون در هوایت

واقعیتها همیشه تلخ نیستند،
گاهی مثل یک درخت پر از شکوفهاند،
که با هر نسیم، دل به آسمان میزنند
و بوی امید را در فضا پراکنده میکنند.
گاهی هم مثل
بی حضور تو تمام لحظه ها طوفانی است
چشم من بارانی و قلبم پُر از ویرانی است
عصر پاییز و اتاق خالی و دلواپسی
بی تو حُکمِ سرنوشتم بی سر و سامانی است

خواب وخیال
از پنجره ی باغ دلم خواب تو دیدم
چون گم شده بودم زخودم خوب ندیدم
از باغ دلم عطر دل آویز تو آمد
آواز تو را باغم واندوه شنیدم
خودم را از بلندترین شعرم
حلقآویز خواهم کرد.

در سفر نشود گر، همسفر
یار شود
دعوا بگیرند تا فاصله
بسیار شود!
قصه ی تلخ درمسیری شیرین
انتهای جاده بار دگر،
چشمان خیس ،تلخک شود و
آفریند هنر!

"بسمالله الرّحمن الرّحیم
در قفسِ خاطره زندانی ام
از غمِ دوریِ تو بارانی ام
با نفَسِ خویش حیاتم ببخش
سردتر از برفِ زمستانی ام
(( آ

آدم که نیستند!با هم بپرید ،باهم بنا کنید،،با هم بخوانید،آدم که نیستند ببینند نمیگذارند،! اجازه نمیدهند! ،تو نمیدانی که آدم نیستندپرنده،!!؟
راستی ص
در نگاهِ ما، دنیایی از عشق، پنهان است
زبانِ لبها، خاموش، در دلِ جانِ ما
مغروریم و ترسان، از گفتنِ این راز،
که عشقِ ما، در مردمک ها، جاریست لرزان

دل من پر زده از شوق نگاهت تو کجایی
رخ تو پر شده از مست نگاهت تو کجایی
بروم در پی ساقی بشوم یاور باقی
شده ای مجرم و یاغی به گواهت تو کجایی
تب د
عالم معنا بگیر ای خوبروی
ورنه تَرک و تُرک و تِرک هم از اوی
هم تِرک خورده جهان از نام اوی
هم چو تُرک زیباست کردار اوی
هم بکرده تَرک غم، همراه اوی
عالم معنا بگیر ای خوبروی

چایی اگر مهمان کنی من را خریدارت شوم
مجنونترین پیمانه ی لب سوز بازارت شوم
من را اگر در کافه ی پیمانه نوشت جا دهی
خود باده گردان لب سرخ و شکربا
شب نشسته بود به بالین پنجره ام
کلاغ های سیاه آسمان صبح را بلعیدند
کبوترها هراسیده چنگال نجات خود را
به آسمان شعرهایم کشیدند
سایه ای بال کبوترها ر
ای صحبت جانم، تو ای راز نهانم
در سینهام آتشی، تو شعلهی آنم
چون قطرهای در دل دریاچهی خاموش
در تو غرقم، توئی آغاز و پایانم
چشمان تو آی

چه آسان گسستی تو پیمانِ مارا
به جانم رساندی تو صدها بلا را
چه شدعهدپیمانِ خودراشکستی
که نا دیده بگرفتی آخر وفا را
زَ ما دل بریدی تو رفت

میخواستم دریا باشم
با تمام اشک های پنهان و آشکارم
آرزو داشتم ببینم دوباره
تو را
در زیر باران های بهاری
افسوس
تو پیش از این رفته بودی
با تمام آرزو هایت
بی آنکه لحظه ایی
حتی با کمی ترحم
به فکر من
بگویی
عزیزم
خدانگهدار،
خدانگهدارت...

رفیق 12
حبس خورده ام
به روزگار
بگیر و ببند
بخاطر عشق
رفیق
سیبل تیر ها شدیم
به دوران مردی و غیرت
در هوای
خرما پزان اهواز
سوز و سرمای کانی

لِباسِ عروسی ره که دَپوشی. زمستونِ هوا ره تَن دَکِشی
تورِ سفید ره بَکشینه تِ سر. میاهِ آسِمون ره

»Roses are red./Violets are blue.»/Maybe my treasure of heart will come true./I am near the sea./I think I’m free./I’ll go in the heart of it./How can

پیدایت میکنم،
همانگونه که جاشویی ستارهی گمشدهاش را
همانگونه که رودخانه، مُصَباش را
پیدایت میکنم،
در سکونِ بینِ دو صدا،
در فاصله

آنچه دیدم همه از جلوهٔ رخسار تو بود
نور آن عشق که گفتم، ز دل زار تو بود
هر نسیمی که ز کوی تو به جانم میخورد
پیغام مستی جانانه ز گفتار تو بود